داستان کوتاه.
عجبیب است ………
تمام مدارس شهربه دلیل بازیگوشی های کودکی تعطیل شده است اکثرمردم درخانه هایشان مانده اند!!ترس واضطراب همچون برف زمستانی برتن مردم لرزه انداخته است.
طوفان رامیگویم:(کودک شیطان وبازیگوش باد).نمیدانم چه کرده که باداین گونه ازدست اوخشمگین است؛می بینید که باچه سرعتی میگریزدوبه سمت شهر می اید نمیدانم شایدامید دارد کسی اغوش گرم خودرابه روی اوبگشاید وواسطه ای شودبرای بخشش مادر!!!
دریغ ازاینکه درشهرهمه ازترس او مخفی شده وآرزومی کنند که هرگزنرسد؛؛ای کاش میتوانستم…
میتوانستم نسیمی شده وبه سوی اوروانه شوم وبگویم که بازای؛انسان هابی رحم ترازانن که توسویشان روی,بازگرد.وبه آغوش مادربرگرد.